چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...
نمی دانم چه باید گفت
ولی
تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
دلم تنگ است برای بودنت میان این قلب پر هیاهو.
چند وقتیست که فراموشت کرده بودم، نه یادی از تو می کردم و نه سراغی از تو می گرفتم.
خیلی برایم سخت است که چگونه تو را شریک عشق های دیگرم کردم، بی آنکه بدانم هیچکس جز تو لایق وابستگی نیست.
این شرمساری را چگونه پنهان کنم وقتی که مدام از پیام هایت روی بر می گرداندم و تو هر بار مرا می خواندی،
و چگونه این محبتت را پاسخ دهم در حالی که تو را رها کرده بودم، لحظه ی مرا به خود وانگذاشتی.
چگونه این بزرگی را در فریادم نگنجانم و چگونه از مهربانی بی حدت این بغض را پنهان کنم وقتی که دنیا بر من تنگ آمده بود و یقین کردم که هیچ پناهی جز تو ندارم، باز تو بسویم آمدی بی هیچ منتی و هیچ سرزنشی، شنیدم مرا خواندی:
برگرد، مطمئن برگرد تا یک بار دیگر با هم باشیم
تا یک بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم و تا ابد برای هم باشیم.
خدایـــــای عزیزم! ای آرامش دهنده این جسم خسته و روح پر جراحت
تو را سپاس که هزاران بهانه دستم می دهی و هزاران راه پیش پایم می گذاری تا بار دیگر به سوی تو باز آیم.
پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
برو ادامه مطلب
لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
میخواهم از تو بنویسم، نوشته ای که تمام احساس پاکت را لبریز از شوق کند.
اما هر چه می اندیشم تمام کلمات به هزاران شکل در وصف معشوق و زیبایی ها به زبان آورده و نگاشته شده است!
و من نمیتوانم کلمه ای غیر از تکرار واژه ها را به زبان بیاورم!
حال چگونه می توانم تو را وصف کنم که حتی کلمه ای به گوشت آشنا نباشد!؟
میدانم، در این دنیای پر از واژه های عاشقانه نمی توانم آن جور که باید کلمات لبریز از عشق را نثار وجود پاک و مهربانت کنم.
ولی
به جای کلمات زیبای عاشقانه می خواهم خوب بنگری.
بنگر، وقتی که نامم را بر زبانت جاری می کنی چگونه ساعت های عمرم را برای نظاره روی تو به حراج می گذارم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل قدم هایت، زمین را با مژگانم آب جارو می کنم و خاک قدم هایت را توتیای چشمانم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل لبخندت تمام غم های عالم را به جان خریدارم و چگونه در مقابل اشک هایت زمین و زمان را بر وفق مراد دلت تغییر می دهم...
فقط بنگر لحظه ی جان سپردنم را وقتی که آغوش تو مکان آرامیدنم باشد...
بنگر و فقط بنگر که چگونه زندگیت را بهشتی سازم که نه گوشی شنیده و نه چشمی به خود دیده...
فقط تا ابد در کنار من باش.
دنیا درد و دلتنگی و خاطرات خاک خورده در ذهنش که با زخم های عمیقی به یادگار مانده بود
و
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ پنجاه ﺳﻨﺖ...
ﭘﺴﺮ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ
ﺧرﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ میز بودند با ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﮔﻔﺖ سی و پنج ﺳﻨﺖ.
ﭘﺴﺮ: ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﻇﺮﻑ ﺧﺎﻟﯽ، پانزده ﺳﻨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش میآید و میگوید: " عزیزم، این مقاله فوقالعاده است، یک فعالیتی را توضیح میدهد که هر دوی ما میتوانیم برای بهتر کردن رابطه مان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟ "
همسرش میگوید، حتماً!
زن توضیح میدهد، این مقاله میگوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی در مورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم. چیزهایی که اذیتمان میکنند، اشکالات کوچک و از این قبیل، و بعد فردای آن روز این لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟
شوهر لبخند زده میگوید: «موافقم!»
آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست، زن به اتاق خواب رفت و همان کار را کرد.
روز بعد، سر میز صبحانه، زن گفت، «شروع کنیم؟ اشکالی ندارد اگر من اول شروع کنم؟»
مرد گفت: شروع کن.
زن سه ورق درآورد، لیست بلند بالایی بود، شروع به خواندن لیستش کرد. " عزیزم اصلاً دوست ندارم وقتی…" و همینطور لیست را که از کارهای کوچکی در مورد همسرش که او را اذیت میکرد تشکیل شده بود، ادامه داد.
مرد احساس کرد خنجری به قلبش وارد شده است. زن متوجه این قضیه شد و پرسید: " دوست داری ادامه بدم؟ "
مرد گفت: اشکالی ندارد، ادامه بده، میتونم تحمل کنم.
زن به خواندن ادامه داد.
آخر کار زن گفت: خوب تمام شد، حالا تو شروع کن.
مرد ورقی را از جیبش درآورد و گفت: دیروز از خودم پرسیدم دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم، حتی یک چیز به ذهنم نرسید. بعد کاغذ که سفیدِ سفید بود را به همسرش نشان داد، بعد ادامه داد، چون به نظر من تو در نقصهایت کاملاً بینقصی. من تو را آنطور که هستی قبول کردهام، با همه نقاط مثبت و منفی که داری. من کل این مجموعه را دوست دارم. تو آدم فوق العادهای هستی و من واقعاً عاشقتم.
زن ناراحت شد، سه ورق کاغذ را در دستانش مچاله کرد و محکم خود را به آغوش همسرش انداخت.
.
.
نکته: انسان ها هیچکدام کامل نیستند! ما باید یکدیگر را آنگونه که هستیم دوست بداریم، همراه با نواقص و نکات مثبتی که در ما وجود دارد.
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود!
عجب زمانه بدی شده! دلم خیلی گرفته...
طعم زندگی زیبا را هم دیگر نمی توان به آسانی چشید!
دیگر نمی شود میان آدم ها باشی و دستانت را برای دعا کردن رو به آسمان بلند کنی!
دیگر نمی شود میان نگاه ها باشی و وقتی که بغضت گرفت اشک بریزی!
دیگر نمی شود محبت را به هر کس که خواستی ارزانی دهی!
دیگر نمی شود خوب بود و دیگران با تو بد تا نکنند!
دیگر نمی شود صبر پیشه کنی وقتی که زخم های دلت را تازه تر می کنند!
دیگر نمی شود که نمی شود آنطور که میخواهی زندگی کنی وقتی
که هیچکس تو را برای خودت نمی خواهد و تنها برای نفع خودش می خواهد!
خدایــا می بینی؟! جور خوب ماندن را؟ جور زندگی کردن را؟
آخر! چگونه در آغوش بگیرم این همه دلتنگی را؟
گاهی به گذشته خیره می شویم و خاطرات را مرور می کنیم ...
می فهمیم خیلی چیزها را جا گذاشته ایم !
مهربانی را ... !
عشق را ... !
لبخند را ... !
شادی های بی دلیل را ... !
و یا حتی کسی را ... !
خسته، دلگیر، غمگین و پریشان از چیزهایی که دیگر نیست و هستیم ...
امـــا
هنوز هم خوب می دانیم،
خوب می دانیم
آخرش روزی می رسد که به این دلتنگی ها پایان دهد ...
روزی که دوباره عشق و شادی را به همراه دارد ...
اگر روزی بیاید که عاشق شوم،
روزی که این دل شکافته شود،
آنچنان عاشقانه خواهم نوشت که نوشته هایم آوازه این شهر شود...!
آنچنان می نگارمش که با تک تک کلماتم دل ربایی کنم...!
غزلی خواهم سرود از جنس نگاهش، شعری خواهم گفت از ناز چشمانش...
مست می کنم ، دل می برم ، جان می کنم از هر کس که بخواهد
به عاشقانه های که فقط برای اوست نگاهی بیاندازد...
وقتی دلت بگیرد، دیگر فرقی نمی کند کجا باشی! دلت می خواهد که فقط بباری...
اما
گاهی به بهانه غرور به دنبال جایی هستی که هیچکس نباشد !
زیر باران، قدم زدن در یک خیابان بی انتها و یا تنها راندن در یک مسیر مشخص با گوش دادن به یک ترانه پر از غم و یا حکایت بالش خیس در پی جاری شدن اشک های شبانه...
و حتی گاهی هم هر چقدر که غرور داشته باشی، میان هجمه نگاه ها که بغضت بگیرد، سر بر می گردانی، سکوت می کنی و لمس اشک هایی که نمی خواهی آشکار گردد...
مثل همین حالا !
لابد تو هم خیلی دلت گرفته که می خواهی بباری...
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید :
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت :
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت :
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت : اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت :
خوب … من تو رو دوست دارم …
چون … زیبا هستی…
چون… صدای تو گیراست …
چون… جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون … باملاحظه و بافکر هستی …
چون … به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت … دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت… دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد …؟
نه هرگز … و من هنوز دوستت دارم …